مهبدمهبد، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

ღ ღ ღ گل پسر ღ ღ ღ

روزهاي ِ آباني ِ ما

آبان زيبا و طلايي هم داره تموم ميشه ، البته آبان امسال مثل سالهاي قبل پر باران نبود ، ولي كلي خاطره انگيز و زيبا بود ..... ظهر تاسوعا مامان زري نذري داشت . بنابراين از شب قبل اونجا بوديم . موقع پوست گرفتن و خورد كردن سيب زميني ها كه شد همگي دور سفره ي بزرگي نشستيم و تو گل پسر دوست داشتني هم ما رو همراهي ميكردي البته نه با چاقو و پوست گير . با يه روش كاملا ً جديد كه خودت اختراعش كرده بودي . بدين صورت كه يه چاقو تيز كن و يه دونه انبر دست بزرگ برداشته بودي و كاملا ً پسروونه سيب زميني ها رو خورد كردي . اجرت با امام حسين عسل پسرم ..... امسال خيلي كمتر تونستم به مامان زري كمك كنم ولي به قول خاله عاطفه اصل كاري رو نگه داشتن از همه سخت تره البت...
28 آبان 1392

قند عسلم 29 ماهگيت مبارك

  مهبد جان تا اين لحظه 2 سال و 5 ماه و 0 روز و 21 ساعت و 51 دقيقه و 38 ثانيه سن دارد اين جمله ايه كه همين الان كه دارم مي نويسم سر در خونه ي وبلاگته و ثانيه به ثانيه رشدت رو داره بهم نشون ميده . قند عسلم 29 ماهگيت مبارك شيرين عسلم اينقدر شيرين زبون و ماشالله هزار ماشالله دانا شدي كه همه رو كلي از حرفات متعجب ميكني . اين هم نمونه اي از گلواژه هاي پسرك 29 ماهه ي من .... مامان : مهبد ج.ي.ش نداري پسرم ؟     مهبد در حاليكه ثانيه اي بيشتر نميتونه تحمل كنه : نههههههههه مامان : اگه ج.ي.شت بريزه توي شلوارت آبرومون ميره ها مهبد : آبرومون كجاست ؟؟! آبرومون كيه ؟؟!!     &n...
20 آبان 1392

ماهِ من

اينروزها به جمع كردن خرت و پرت هاي مختلف علاقه مند شدي و حس مالكيت به وسايلي كه دوست داري داشته باشي مثل ادكلن و مام و ناخن گير و .... خيلي توي رفتارت ديده ميشه . جمعه از صبح مشغول بساب و بشور و .... بودم وقتي كارم تموم شد و خواستم دستام رو يه خورده كرم بزنم ديدم جعبه اش روي ميزم نيست . با اين اخلاق ِ جديدت حدس زدم كار تو باشه . گفتم مهبد جون كرم مامانو نديدي ؟؟؟ دستات رو بهم نشون دادي و خواستي گولم بزني گفتي " آآ ببين دست ِ من نيست دستام خاليه " گفتم آخه دستام خشك شده بايد كرم بزنم تا خوب شه . يه خورده اي خودت رو جمع و جور كردي و گفتي  " يه ذره بزني كرمم تموم نشه هااااا ... چَشم ؟؟؟ " بنده هم چشم گويان دنبالت...
18 آبان 1392

کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه ...

اينروزهاي خونمون با حضورت خيلي خيلي گرمه ، ماشالله براي لحظه اي هم نه به خودت استراحت ميدي و نه به چشمهاي نازت .... بخشي از ديالوگ روزانه بابا مهدي و مهبد : مهبد : بابا تو ميخواي اخبار ببيني ؟؟ بابا : نه مهبد : پس من ميخوام پلنگ صورتي ببينم ! بابا : " با ناراحتي " باشه بيا واست بزارم ، سريع كنترل ها رو بر ميداره تلويزيون رو روشن ميكنه كه تا لحظه ي play شدن سي دي حداقل بتونه تيتر خبرها و يا قسمتي از برنامه مورد علاقشو ببينه . مهبد : بابا پلنگ صورتي بزار ، بابا پلنگ صورتي بزار ، بابا پلنگ صورتي بزااااااااار. اينقدر پشت سر هم اين جمله تكرار ميشه كه خودت رو هم كلافه ميكني . بابا : مهبد : با خونسردي هر چه تمام...
13 آبان 1392

قصه از کجا شروع شد ؟ از گل و باغ و جوونه .....

نميدونم قصه رو از كجا شروع كنم ، اصلا ً نميدونم از كجا شروع شده كه بخوام قصه اش رو روايت كنم ، ازدلبستگي ريشه به خاك ، يا از دلبستگي آفتابگردون به خورشيد يا از دلبستگي ماهي به آب !!! نه ..... هيچ كدوم از اينا نيست . قصه ي رنگ و بوي سومين پاييز ِمتفاوت از دلبستگي من به تو شروع شد... همونطوري كه ماهي از بي آبي تاب نمياره منم از ناراحتي و دوري از تو بي تاب ميشم و آخر و عاقبتم ميشه مثل يه ماهي بدون آب !!! اينروزها يه ذهنيت و يه دل مشغولي ديگه واسم درست كردي و اون اينه كه صبح ها كه از خواب بيدار ميشي و مامان زري رو جايگزين من ميبيني گريه ميكني و ميگي ميخوام برم خونه ي خودمون و تا لحظاتي بهوونه گيري هات ادامه داره . شب ها هم موقع خواب با يه حس ...
8 آبان 1392
1